عشق من
شنبه 92 فروردین 31 :: 4:22 عصر :: نویسنده : ریحانه
دوباره تنها شده ام، دوباره دلم هوای تو را کرده. موضوع مطلب : این روزها دلم اصرار دارد موضوع مطلب : سه شنبه 91 آذر 21 :: 6:5 عصر :: نویسنده : ریحانه
تمام زندگیم را دلتنگی پر کرده است... موضوع مطلب : سه شنبه 91 آذر 21 :: 6:3 عصر :: نویسنده : ریحانه
بنـــام خدای مهــربـون .... از اوجایی موند که بعد چند ماه تحمل دوری ، هیچ حرفی برای گفتن نداشت و من هم باز سکوت کردم ... گذشت ، تا آخر شهریور رسید به یک سفر دوری رفته بودم ، دوست داشتم بدونه هرجا که میرم باز به یادشم ، با پیش کد همونجا یه پیام زدم تا بدونه به یادشم ، گفتم وقتی برگردم حتما به خط خودم یه زنگی یا پیامی میده ، حداقل ببینه سالم برگشتم یا نه .... اما هرگز این کارو نکرد ... شاید این حرف من توقع زیادیه ..شاید... پس تو حدود چند ماه تنها 3 بار ارتباط داشتم .... باز دو ماهی گذشت ... اوایل آبان بود ، آخه من حدود یکسالی مشد که حرفهایی که نمیتونستم به اون بزنم رو در یه سایتی می نوشتم ، سایتی که انقدر براش زیبا کرده بودم و انقدر صمیمانه نوشته بودم که ... گفتم حالا که نمیتونم حرفمو بعد این همه با هم بودن بهش بگم ف بذار بگم که چه حرفایی نا گفته ای رو اونجا زدم --هر چند هیچ وقت فکر نمی کردم یه روز نشونش بدم -- براش آدرسشو پیام زدم ، ظهر فرداش گفت : فکر نمی کردم برام چنین کاری رو کرده باشی ... گفت شوکه شدم ... زنگ زد باهام حرف بزنه ... اما از شدت ناراحتی ، اونم بعد چندین ماه نتونشتم باهاش حرف بزنم و قط کردم ... دلم آشوب بود ... وقتی حرف از نامزد زد .... انگار همه دنیا تو یه لحظه رو سرم خراب شد ، نه تونستم گریه کنم و نه بخندم ... از همون لحظه یه غصه ی عجیب بزرگی تو دلم خونه کرد که هنوزم به دوش میکشم ... اما اجازه داد دوبار باهاش حرف بزنم ، شاید نزدیک به یک ساعت در گوشش بغضمو خالی کردم و تموم عقده ها و حرفهای نگفتمو یه جا خالی کردم .... انقدر غصه داشتم که تموم دنیا و حتی خودمو هم فراموش کرده بودم ... هر چند خودم رو برای این روز اماده کرده بودم .... ( لابد فکر می کنید برای از دست دادنش گریه کردم ؟؟؟) نه !!! هرگز چون اگه دقت کرده باشید تو پست شماره 4 هم نوشته بودم که خودم کشیده بودم کنار چون احساس می کردم موقعیت من باهاش جور در نمیاد ... ( اما اون با کسی ازدواج کرده بود که از لحاظ زمانی و مکانی و .. ) با من برابر بود و شاید کمی سنش ایده آل بود ... با خودم گفت چی میشد آخه منم که مث همون بودم حالا شاید کمی سطح پایین اما عوضش یه دل بی ریا داشتم و صاف و ساده ... بین این همه بغضم گاهی وقتا نیم لبخندی برام میزد و میگفت یه مدت دیگه به این گریه هات میخندی ، و اینا همش احساسه ... اما من تو این چند سال و حتی بعد رفتنش هیچ وقت حتی لحظه ای فراموشش نکردم ... و تو ملکوتی ترین !!! لحظاتم به یادش بودم .... هدف از این حرفها گله از کسی نیست که از دستش دادم ، بلکه هنوز با جان و دل تردیدی در خواستنم ندارم و نخواهم داشت ...گله از خود دارم که سکوت کردم سکوت کردم و اخر این شد نصیبم ، آری به قول برخی دوستان حکمت خدا بودددددد .... هر چند شاید اگه اون موقع سکوتمم میشکستم ، شاید دست رد بهم میزد .... ««« 5، 6 نفر از دوستان گفتن یه جا بنویسم برا همین نوشته زیاد شد.... »»» شاید جای تامل برانگیزش اینجا باشه که تو سه جای ملکوتی اونو از خدا خواسته بود ... که جاهایش بماند.... عشقی خالی از هرگونه هوس.... عشقی پاک و خدایی داشتم ، اما همین دلی که هم با خدا و هم با خودش در این عشق صاف بود شکست .......... حالا من ماندم و تنهاییام ، هیچ وقت نتوانستم جای خالیشو به کسی بدم ... حتی به خاطرش کسی رو از دست دادم که مطمئن بودم صادقانه و پاک دوستم داشت ..... اما شکایتی نه از خدا و نه از بنده ای دارم بلکه شکر گذارم ، و به عشق ابدیم خدا می بالم .... اما دل است و ما هم ادمیزاد ف وقتی گرفت ، ولی تنگ شد بعضی وقت ها نمیشه کاری کرد .... قصه پیچیده تر از این حرفها و گفته ها و شب ها و روزهای گذشته و احساسات رد و بدل شده وسیع تر و دردناک تر ازاین حرف ها بود ... که من شاید بیش از ده مرتبه خلاصه کردم... دوست عزیزم تا بدین جا که خوندی منت رو سرم گذاشتی ، انشالله تویی که میخونی به بهترین ها برسی .....
موضوع مطلب : سه شنبه 91 آذر 21 :: 5:57 عصر :: نویسنده : ریحانه
بگو سرگرم چی بودی که انقدر ساکت و سردی
موضوع مطلب : |
منوی اصلی آرشیو وبلاگ پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 4
بازدید دیروز: 3
کل بازدیدها: 38387
|
|