سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
عشق من
شنبه 92 فروردین 31 :: 4:22 عصر ::  نویسنده : ریحانه       

 دوباره تنها شده ام، دوباره دلم هوای تو را کرده.

  خودکارم را از ابر پر می کنم و برایت از باران می نویسم.

  به یاد شبی می افتم که تو را میان شمع ها دیدم.

  دوباره می خواهم به سوی تو بیایم.تو را کجا می توان دید؟

  در آواز شب اویز های عاشق؟

  در چشمان یک عاشق مضطرب؟

  در سلام کودکی که تازه واژه را آموخته؟

  دلم می خواهد وقتی باغها بیدارند، برای تو نامه بنویسم.

  و تو نامه هایم را بخوانی و جواب آنها را به نشانی همه ی غریبان جهان بفرستی.

  ای کاش می توانستم تنهاییم را برای تو معنا کنم و از گوشه های افق برایت آواز بخوانم.

  کاش می توانستم همیشه از تو بنویسم.

  می ترسم روزی نتوانم بنویسم و دفترهایم خالی بمانند و حرفهای ناگفته ام هرگز به دنیا نیایند.

  می ترسم نتوانم بنویسم و کسی ادامه ی سرود قلبم را نشنود.

  می ترسم نتوانم بنویسم وآخرین نامه ام در سکوتی محض بمیرد وتازه ترین شعرم به تو هدیه نشود.

  دوباره شب،دوباره طپش این دل بی قرارم.

  دوباره سایه ی حرف های تو که روی دیوار روبرو می افتد.

  دلم می خواهد همه ی دیوارها پنجره شوند و من تو را میان چشمهایم بنشانم.

  دوباره شب ، دوباره تنهایی و دوباره خودکاری که با همه ی ابر های عالم پر نمی شود.

  دوباره شب، دوباره یاد تو که این دل بی قرار را بیدار نگه داشته.

  دوباره شب، دوباره تنهایی، دوباره سکوت، دوباره من و یک دنیا خاطره...




موضوع مطلب :


شنبه 92 فروردین 31 :: 4:21 عصر ::  نویسنده : ریحانه       

این روزها دلم اصرار دارد
فریاد بزند؛
اما . . .
من جلوی دهانش را می گیرم،
وقتی می دانم کسی تمایلی به شنیدن صدایش ندارد!!!
این روزها من . . .
خدای سکوت شده ام؛
خفقان گرفته ام تا آرامش اهالی دنیا،
خط خطی نشود . . .!!!




موضوع مطلب :


سه شنبه 91 آذر 21 :: 6:5 عصر ::  نویسنده : ریحانه       

تمام زندگیم را دلتنگی پر کرده است...

دلتنگی از کسی که دوستش داشتم و عمیق ترین درد ها و رنجهای عالم را در رگهایم جاری کرد !

درد هایی که کابوس شبها و حقیقت روزهایم شد? دوری از تو حسرتی عمیق به قلبم آویخت و پوست تن کودک عشقم را با تاولهای دردناک داغ ستم پوشاند .

 دلتنگی برای کسی که فرصت اندکی برای خواستنش ? برای داشتنش داشتم.   

دلتنگی از مرزهایی که دورم کشیدند و مرا وادار کردند به دست خویش از کسانی که دوستشان دارم کنده شوم .

در انسوی مرزها دوست داشتن گناه است ? حق من نیست ? به اتش گناهی که عشق در آن سهمی داشت مرا بسوزانند .

رنجی انچنان زندگی مرا پر کرده است? آنچنان دستهای مرا از پشت بسته است? آنچنان قدمهای مرا زنجیر کرده است که نفسهایم نیز از میان زنجیر ها به درد عبور می کنند . . .

دوست داشتن تو چنان تاوان سنگینی داشت که برای همه عمر باید آنرا بپردازم ... و من این تاوان سنگین را با جان و دل پذیرا شدم .           

همه عمر ? داغ تو بر پیشانی و دلم نشسته است و مرا می سوزاند .  

تو نمایش زندگی مرا چنان در هم پیچیدی که هرگز از آن بیرون نیایم. . . آنقدر دلتنگ دوریش هستم .. آنقدر دلتنگ سرنوشت خویشم .. آنقدر دل آزرده عشق تو هستم که همه هستیم را خوره بی کسی و تنهایی می جود . . .




موضوع مطلب :


سه شنبه 91 آذر 21 :: 6:3 عصر ::  نویسنده : ریحانه       

بنـــام خدای مهــربـون ....

سلام به همه ، بخصوص به شمایی که به قول لوتی ها ف مرام داریو داری پای حرفام میشینی .....

از اوجایی موند که بعد چند ماه تحمل دوری ، هیچ حرفی برای گفتن نداشت و من هم باز سکوت کردم ... گذشت ، تا آخر شهریور رسید به یک سفر دوری رفته بودم ، دوست داشتم بدونه هرجا که میرم باز به یادشم ، با پیش کد همونجا یه پیام زدم تا بدونه به یادشم ، گفتم وقتی برگردم حتما به خط خودم یه زنگی یا پیامی میده ، حداقل ببینه سالم برگشتم یا نه .... اما هرگز این کارو نکرد ... شاید این حرف من توقع زیادیه ..شاید... پس تو حدود چند ماه تنها 3 بار ارتباط داشتم ....

باز دو ماهی گذشت ... اوایل آبان بود ، آخه من حدود یکسالی مشد که حرفهایی که نمیتونستم به اون بزنم رو در یه سایتی می نوشتم ، سایتی که انقدر براش زیبا کرده بودم و انقدر صمیمانه نوشته بودم که ... گفتم حالا که نمیتونم حرفمو بعد این همه با هم بودن بهش بگم ف بذار بگم که چه حرفایی نا گفته ای رو اونجا زدم --هر چند هیچ وقت فکر نمی کردم یه روز نشونش بدم -- براش آدرسشو پیام زدم ، ظهر فرداش گفت : فکر نمی کردم برام چنین کاری رو کرده باشی ...  گفت شوکه شدم ... زنگ زد باهام حرف بزنه ... اما از شدت ناراحتی ، اونم بعد چندین ماه نتونشتم باهاش حرف بزنم و قط کردم ... دلم آشوب بود ... وقتی حرف از نامزد زد .... انگار همه دنیا تو یه لحظه رو سرم خراب شد ، نه تونستم گریه کنم و نه بخندم ... از همون لحظه یه غصه ی عجیب بزرگی تو دلم خونه کرد که هنوزم به دوش میکشم ... اما اجازه داد دوبار باهاش حرف بزنم ، شاید نزدیک به یک ساعت در گوشش بغضمو خالی کردم و تموم عقده ها و حرفهای نگفتمو یه جا خالی کردم .... انقدر غصه داشتم که تموم دنیا و حتی خودمو هم فراموش کرده بودم ... هر چند خودم رو برای این روز اماده کرده بودم .... ( لابد فکر می کنید برای از دست دادنش گریه کردم ؟؟؟) نه !!! هرگز چون اگه دقت کرده باشید تو پست شماره 4 هم نوشته بودم که خودم کشیده بودم کنار چون احساس می کردم موقعیت من باهاش جور در نمیاد ... ( اما اون با کسی ازدواج کرده بود که از لحاظ زمانی و مکانی و .. ) با من برابر بود و شاید کمی سنش ایده آل بود ... با خودم گفت چی میشد آخه منم که مث همون بودم حالا شاید کمی سطح پایین اما عوضش یه دل بی ریا داشتم و صاف و ساده ...

بین این همه بغضم گاهی وقتا نیم لبخندی برام میزد و میگفت یه مدت دیگه به این گریه هات میخندی ، و اینا همش احساسه ... اما من تو این چند سال و حتی بعد رفتنش هیچ وقت حتی لحظه ای فراموشش نکردم ... و تو ملکوتی ترین !!!  لحظاتم به یادش بودم ....

هدف از این حرفها گله از کسی نیست که از دستش دادم ، بلکه هنوز با جان و دل تردیدی در خواستنم ندارم و نخواهم داشت ...گله از خود دارم که سکوت کردم سکوت کردم و اخر این شد نصیبم ، آری به قول برخی دوستان حکمت خدا بودددددد .... هر چند شاید اگه اون موقع سکوتمم میشکستم ، شاید دست رد بهم میزد ....

«««  5، 6 نفر از دوستان گفتن یه جا بنویسم برا همین نوشته زیاد شد.... »»»

شاید جای تامل برانگیزش اینجا باشه که تو سه جای ملکوتی اونو از خدا خواسته بود ... که جاهایش بماند.... عشقی خالی از هرگونه هوس.... عشقی پاک و خدایی داشتم ، اما همین دلی که هم با خدا و هم با خودش در این عشق صاف بود شکست ..........

حالا من ماندم و تنهاییام ، هیچ وقت نتوانستم جای خالیشو به کسی بدم ... حتی به خاطرش کسی رو از دست دادم که مطمئن بودم صادقانه و پاک دوستم داشت  ..... اما شکایتی نه از خدا و نه از بنده ای دارم بلکه شکر گذارم ، و به عشق ابدیم خدا می بالم .... اما دل است و ما هم ادمیزاد ف وقتی گرفت ، ولی تنگ شد بعضی وقت ها نمیشه کاری کرد ....

قصه پیچیده تر از این حرفها و گفته ها و شب ها و روزهای گذشته و احساسات رد و بدل شده وسیع تر و دردناک تر ازاین حرف ها بود ... که من شاید بیش از ده مرتبه خلاصه کردم...

دوست عزیزم تا بدین جا که خوندی منت رو سرم گذاشتی ، انشالله تویی که میخونی به بهترین ها برسی .....

 




موضوع مطلب :


سه شنبه 91 آذر 21 :: 5:57 عصر ::  نویسنده : ریحانه       

بگو سرگرم چی بودی که انقدر ساکت و سردی

خودت آرامشم بودی خودت دلواپسم کردی

ته قلبت هنوز باید یه احساسی به من باشه

چقدر باید بمونم تا یکی مثل تو پیدا شه

تو روز روزگار من بی تو روزهای شادی نیست

تو دنیای منی اما به دنیا اعتمادی نیست

سلام ناله ی بارون سلام ای چشمای گریون

سلام روزای تلخ من هنوزم دوسش دارم

سلام ای بغض تو سینه سلام ای آه آیینه

سلام شب های دل کندن هنوزم دوسش دارم

نمیدونی تو این روزا چقدر حالم پریشونه

دلم با رفتنت تنگ و دلم با رفتنت خونه

خراب حال من بی تو نمیتونم که بهتر شم

تو دستای تو گل کردم بذار با گریه پرپر شم

 

 




موضوع مطلب :


<   1   2   3   4   5   >>   >   
درباره وبلاگ

طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 8
بازدید دیروز: 14
کل بازدیدها: 37123



 
 

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تعبیر خواب آنلاین

تعبیر خواب

دیکشنری آنلاین

دیکشنری آنلاین

فال عشق

mouse code